"مصطفی" گفت اگر این کار را انجام دهم، ترور می‌شوم! +عکس :: راه شهدا

راه شهدا

هیچ شنیده ای که مرغی اسیر،قفس را هم بر دارد وباخود ببرد؟
راه شهدا
بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار ... به تعداد شهدایمان
شهید علی آذرفر
پیوندها
وصیت‌نامه شهدا
آخرین نظرات
  • ۲ فروردين ۹۵، ۱۶:۲۷ - ابوالفضل نخعی
    +

"مصطفی" گفت اگر این کار را انجام دهم، ترور می‌شوم! +عکسگروه مقاومت جهان نیوز ـ وارد خانه که می شوم، خانه پر است از بچه ها. بیشتر بچه های بسیج سایت غنی سازی شهید احمدی روشن آمده اند. سمت حاج آقا می روم و روبوسی می کنم. بچه ها می گویند «دوباره روبوسی کن می خوایم عکس بگیریم.» می گویم «بابا، من که از بچه های سایت نیستم، فردا میان من رو اشتباهی ترور می کنن.» بچه ها همه می زنند زیر خنده.

با همه بچه ها دست می دهم. همه جوانند. روی لب های همه شان خنده است. بیشتری ها چفیه گردنشان است.

با مادر مصطفی احوالپرسی می کنم. در مورد برنامه سالگرد مصطفی در کاشان می پرسم. حاج خانم خیلی راضی است از برنامه کاشان، ۵۰۰۰ نفر از خانواده شهدا شرکت کرده اند در برنامه. حاج خانم یک خبر جالب دیگر هم می دهد، اینکه اسم پایانه مسافربری فرودگاه کاشان را گذاشته اند «شهید مصطفی احمدی روشن».

بچه های شبکه خبر از راه می رسند. آمده اند برای مصاحبه با پدر و مادر مصطفی. گزارش گر از پدر و مادر می پرسد که این چهار سال بعد از شهادت مصطفی برایشان چطور گذشته. حاج آقا از این می گوید که کار مصطفی و دوستانش در صنعت هسته ای باعث شده که ایران در مذاکره با کشورهای غربی با دست پر حاضر شود.

مادر مصطفی اما گله دارد. چهار سال برایش سخت گذشته. از روزی می گوید که برجام امضا شده و او تمام روز را گریه کرده. از اینکه دیده زحماتی که مصطفی و دوستانش کشیده اند حالا دارد از دست می رود. اما توصیه حاج خانم به همه، پیروی از ولایت فقیه است. چیزی که علت ماندن مصطفی در سایت نطنز و پیگیری صنعت هسته ای بوده.

برنامه کم کم شروع می‌شود. حاج آقا روی مبل می نشیند، بچه ها هم رو به حاج آقا می نشینند. دوربین شبکه خبر باید از پشت سر فیلم بگیرد. چهره بچه ها نباید ضبط بشود.

"مصطفی" گفت اگر این کار را انجام دهم، پس از آن ترور می‌شوم!



یکی از بچه ها که معلوم است فرمانده بسیج سایت غنی سازی شهید احمد روشن است، صحبت هایش را شروع می کند. از مسیری صحبت می کند که بعد از شهادت مصطفی برای همه روشن شده و این راه دیگر بسته نیست.

بعد هم بچه ها را معرفی می کند «این بچه ها از شورای فرماندهی بسیج سایت غنی سازی شهید احمدی روشن هستند. آمده اند پیش خانواده شهید احمدی روشن که تشکر کنند از خانواده شهید که پرچم راه مصطفی را هیچ وقت زمین نگذاشتند.»

http://www.jahannews.com/images/docs/000467/n00467081-t.jpg


فرمانده در آخر صحبت هایش خاطره ای از مصطفی می گوید «من شب آخر قبل از شهادت با مصطفی بودم، مصطفی جمله ای به من گفت که هنوز هم برای من سنگینه. مصطفی پیگیر انجام کاری بود، به من گفت «فلانی، اگه این کار انجام بشه، قطعا من رو زدن، من رو ترور می کنن.» من زدم به خنده و شوخی. همیشه بین ما صحبت شهادت بود. مثل همیشه گفتم «من رو سر کار نذار مصطفی.» مصطفی این رو گفت و رفت سمت تهران. فردای اون روز هم اون اتفاق براش افتاد. بعد از شهادتش پیگیر شدم که آیا اون کاری که داشت پیگیری می کرد انجام شد یا نه؟ یکی از دوستان گفت که «توی مسیر برگشت به تهران، به من زنگ زد، گفت که «بیا بین راه، مجتمع مهتاب.» اونجا نشستیم، کار رو تموم کردیم. جنسی که قرار بود وارد بشه هم وارد شد و الان در سایت داره استفاده می شد.»

فرمانده می گوید «مصطفی می دانست که جانش رو در این راه می دهد و آگاهانه در این مسیر بود. ما شرمنده شهداییم. امروز آمده ایم اینجا که بگوییم ما تا آخرین قطره خون در نطنز و سایت شهید احمدی روشن هستیم و راه مصطفای شهید را ادامه می دهیم و پشتیبان ولایت فقیه خواهیم بود.»

ما یک شهید دادیم، ولی میلیون ها شهید نصیبمان شد

بعد از صحبت فرمانده، با یک صلوات، حاج آقا احمدی روشن صحبت هایش را شروع می کند. حاج آقا از فضای سختی می گوید که بعد از شهادت مصطفی برای خانواده پیش آمد و اینکه دلجویی بچه های بسیج و دانشجوها، نبودن مصطفی را برای خانواده جبران کرد. حاج آقا از سنت الهی صحبت می کند که طبق آیه قرآن، خداوند اراده کرده مستضعفین را وارثین زمین قرار بدهد. بعد خطاب به بچه های بسیج می گوید «شما نمونه بارز این آیه هستید.»


لابلای صحبت های حاج آقا صدای گریه و بازی بچه ها هم می آید. بچه های بسیج سایت با خانواده و بچه‌های کوچکشان آمده اند. عجیب است، این بچه ها، خانواده هایشان را هم در این مسیر با خودشان همراه کرده اند.

حواسم دوباره جمع صحبت های حاج آقا می شود. حاج آقا از دانشجوهایی می گوید که بعد از شهادت مصطفی تقاضای تغییر رشته به رشته های هسته ای داده اند، از پرچمی می گوید که بچه های سایت بعد از شهادت مصطفی از روی زمین برداشتند.

http://www.jahannews.com/images/docs/files/000467/nf00467081-1.jpg


لابلای صحبت های حاج آقا زنگ در خانه مدام به صدا درمی آید. بچه ها بعد از تمام شدن کار، از نطنز و کاشان و قم راه افتاده اند و یکی یکی دارند از راه می رسند. هر کدام که می رسند، طوری که صورتشان در دوربین نیفتد، می نشینند پای صحبت حاج آقا.

حاج آقا خدا را شکر می کند به خاطر اینکه زحمات خانواده در تربیت مصطفی هدر نرفته. از حماقت دشمنان می گوید که گمان می کردند جوانان کشور بعد از شهادت مصطفی مرعوب می شوند و از مسیر پیشرفت فاصله می گیرند. اما قضیه برعکس شد. خون مصطفی تزریق خون تازه بود به رگ های نظام. حاج آقا می گوید «ما یک شهید دادیم، ولی میلیون ها شهید نصیبمان شد.» حرف آخر حاج آقا، تشکر از بچه‌های بسیج است و اینکه مطابق آیه قرآن، چون این بچه ها از جان و مالشان در راه خدا گذشته اند، اجر شهید را دارند.

صحبت های حاج آقا تمام می شود. همه صلوات می فرستند. بچه ها مشغول پذیرایی از مهمان ها می شوند. زیاد خانه مصطفی آمده ام، ولی اولین بار است که می بینیم، علیرضا، پسر مصطفی، اینقدر بین بچه هاست. در تمام مدتی که حاج آقا صحبت می کند، یکی از بچه های بسیج سرگرم بازی با علیرضاست، با هم گل یا پوچ بازی می کنند. معلوم است که علیرضا خیلی خوشحال است. خنده از روی لب این بچه نمی افتد.

دلیل این همه خوشحالی علیرضا را می فهمم. بچه های بسیج سایت دو تا هدیه جالب برای خانواده آورد اند. اولین هدیه یک لباس بسیجی است برای علیرضا. لباس بسیجی کامل است، کلاه و پیراهن و شلوار. علیرضا لباس را توی جعبه نگه داشته. بچه ها که اصرار می کنند، علیرضا به زور کلاه را روی سرش می‌گذارد. یکی از بچه های بسیج کلاه را روی سرش علیرضا درست می کند. چقدر زیبا شده با این کلاه. هر چه به علیرضا اصرار می کنند که لباس بسیجی را بپوشد، زیر بار نمی‌رود. خجالت می کشد. کلاه را هم زود از روی سرش برمی دارد، نمی گذارد که عکسش را بگیرند.

http://www.jahannews.com/images/docs/files/000467/nf00467081-2.jpg


یکی از بچه های بسیج، پسر کوچکش را صدا می کند تا بیاید و با علیرضا دوست بشود. بعد هم به علیرضا می گوید «علیرضا جون، این لباس بسیجی رو که پوشیدی، یه تفنگ هم بنداز روی دوشت، خیلی قشنگ می شی.» علیرضا سریع می گوید «عمو، من می دونم صداش چطوریه.» بعد هم با دهانش صدای تیربار را درمی آورد. صورت همه پر از خنده می شوند. بچه های کوچک همه دور علیرضا جمع می شوند و با علیرضا عکس می گیرند. خنده از روی لب های علیرضا پاک نمی شود. دندان هایش یکی درمیان افتاده اند. قد کشیده و بزرگ شده. چقدر دارد شبیه مصطفی می شود.

تابلویی که با یک جمله متفاوت هدیه شد

دومین هدیه جالب بچه های بسیج برای خانواده مصطفی یک تابلو است. منزل خانواده شهید پر است از تابلوهای مختلف بزرگ و کوچک از عکس های مصطفی. همه جور تابلویی برایشان آورده اند، اما تابلویی که بچه های بسیج سایت آورده اند، با همه تابلوها فرق دارد. یک تابلوی کوچک است اما پر محتوا. ابتکاری که بچه ها زده اند این است که یکی از دست‌نوشته‌های مصطفی را تابلو کرده اند. دست نوشته ای که بیشتر حال خود بچه های بسیج است. پایین تابلو هم نوشته «رهبرا، من مصطفای دیگرم فرمان بده»

جمع تبدیل شده به یک مهمانی خانوادگی. یک طرف خانم ها نشسته اند و یک طرف آقایان. مشغول گپ و گفت هستند؛ آقایان با حاج آقا، خانم ها هم با حاج خانم و همسر مصطفی. صدای خنده و بازی بچه ها و صحبت خانم ها و آقایان خانه را پر کرده. در چهره هایشان ترسی نمی بینی. انگار نه انگار در مسیری قدم می زنند که مسیر شهادت یکی از همکارانشان بوده.

آخرین برنامه گرفتن احکام بسیج از دست خانواده شهید است. فرمانده بسیج کنار پدر مصطفی می ایستد، اول متن یکی از احکام را می خواند و بعد یکی یکی مسؤولین شورای فرماندهی بسیج را صدا می زند. احکام را حاج آقا به بچه ها می دهد. از مادر شهید هم دعوت می کنند برای دادن احکام. ولی مادر شهید می گوید «جمع مردونه است، جای خانم ها نیست.» حاج آقا به شوخی می گوید «شما خودت یه پا مردی، بیا.» حاج خانم بالاخره راضی می شود. چند دقیقه ای می آید و کنار حاج آقا می ایستد و حکم دو سه نفر را می دهد. حکم ها را که می دهند، همه صلوات می فرستند.

http://www.jahannews.com/images/docs/files/000467/nf00467081-3.jpg


مادر مصطفی در گوش فرمانده بسیج چیزی می گوید. هر دو می خندند. حواس فرمانده پرت می شود و مسؤولیت نفر بعدی را اشتباه می خواند. بچه ها می خندند. فرمانده با خنده می گوید که صحبت های حاج خانم من را به خنده انداخت. صحبت حقوق آخر ماه و حکم بسیج است و ربط این ها به هم. حاج آقا با خنده می گوید «بسیجی که حقوق نمی خواد!» باز هم همه می خندند.

بچه ها مراقبند که عکسشا در دوربین نیفتد. بین بچه ها صحبت سر این است که نکند از روی پس کله هایشان، شناسایی و ترورشان کنند. این ها را می گویند و می خندند. عجب حالی دارند این بچه ها.


دست خط شهید در تابلویی که به خانواده احمدی روشن هدیه شد


بچه ها کنار حاج آقا می ایستند و عکس یادگاری می گیرند. دیگر بچه های شبکه خبر رفته اند و عکس گرفتن دیگر منعی ندارد. عکس های شخصی می گیرند برای خودشان. خانم ها هم با مادر و همسر مصطفی عکس می گیرند.

دیگر وقت رفتن است. بچه ها خداحافظی می کنند، فرزندانشان را در آغوش می گیرند و راه می افتند سمت نطنز. فردا صبح باید سر کارهایشان بروند؛ در سایت شهید احمدی روشن و سایت فردو. نیرو گرفته اند برای کار و تلاش جدید. کارهای زیادی مانده که باید انجام داد.

مصطفی دیگر در سایت نیست، اما راه مصطفی، روشن است.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">