از آن تاریخ 15 سال می گذرد؛ از آن تاریخ که من و تو کنار یک دیگر روی یک نیمکت در کلاس درس دبیرستان نشسته بودیم. آن سال من و تو، هر دو در کنکور قبول شدیم، اما من در مقابل اصرار تو، خانواده، فامیل، اهل محل و بچه های مسجد پافشاری کردم و به حوزه آمدم و تو در دانشگاه مشغول تحصیل شدی. این اولین بار بود که من و تو از هم جدا شدیم، خوب به یاد دارم که تو به من می گفتی: «دانشگاه هم نیروی متعهد نیاز دارد، بحران امروز جامعه ما بحران کمبود متخصص بسیجی است، مگر این مملکت پزشک متدین نمی خواهد؟ اگر خوب ها همه به حوزه بروند، خیلی از سنگرها خالی می ماند.» هر بار که به منزل می آدم، از طرف بچه های محل، به صراحت یا کنایه مورد تمسخر قرار می گرفتم: «حاج آقا بی زحمت یک استخاره بفرمایید! آشیخ یک روضه هزارتومانی لطف کنید! صبحکم الله بالخیر و العافیه! یک مجلس فاتحه فلان جا برایتان رزرو کرده ایم و.....
گزیدهای از درس اخلاق آیت الله قرهی
در روایات اسلامی در رابطه با موضوع نیکی کردن این طور آمده است: «لِکُلِّ بِرٍّ بِرٍّ» یعنی برای هر نیکی در عالم، نیکی برتری وجود دارد؛ جهاد و شهادت فی سبیلالله مافوق تمام نیکیهاست و آن قدر باب مهمی است که خداوند فرمود: «فَتَحَلّی لِخاصَّةِ أولیائه» به این معنا که خداوند باب شهادت را فقط برای بندگان خاص خودش باز کرده است.
شهادت اوج بندگی انسان است و تمام حضرات معصومین (ع) و حتی وجود مقدس صاحبالزمان (ع) به وسیله شهادت به محضر خدا رسیدند؛ و زمانی که قسّیسّین حضرت حق، محضر امام زمان (ع) را درک میکنند در رکاب ایشان به شهادت میرسند.
خدای مهربان من
خود فراموشی هایم را ببخش !!!
که می دانم
سراپا تقصیرم !!!
و چون می دانم !
از شرم چگونه بگوم ؟!
الهی العفو........
تنها پسر خانواده مؤمنی بود؛ مادرش بعد از کلی نذر و نیاز و توسل به امامزادههای ایلام، علی را از خداوند گرفت؛ آن هم در ماه مبارک رمضان و شب شهادت حضرت علی(ع). علی تنها برادر و نورچشمی ۵ خواهر بود تا اینکه در یازده سالگی رفت پی طلبگی و در ۱۵ سالگی به شهادت رسید؛ جالب اینجاست که پیکر شهید طلبه «علی مؤمنی» بعد از ۱۵ سال با توسل مادر علی به حضرت ابوالفضل(ع) به آغوش مادرش بازگشت.
«جعفر نظری» طی گفتوگویی نخستین طلبه شهید منطقه دهلران را روایت میکند...
در یکی از روزهایی که جبهه دار خوین بودیم، اوایل سال شصت را میگویم، قبل از اینکه عملیات ثامنالائمه (ع) را انجام دهیم، آقا مصطفی ردانیپور گفت: بیا برویم سری به آقا عبدالله بزنیم. آن زمان آقا عبدالله میثمی در یاسوج بودند. یک وانت برداشتیم و راهی شدیم.